دخترطلائی

حرفهای خودمونی

دخترطلائی

حرفهای خودمونی

من از تو می مردم

من از تو می مردم

 

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی

 

تو با من رفتی

تو در من می خواندی

وقتی که من خیابانها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من رفتی

تو در من می خواندی

تو از میان نارونها ، گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو از میان نارون ها ، گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

 

تم با چراغهایت می امدی به کوجه ما

تو با چراغهایت می امدی

 وقتی که بچه ها می رفتند

و خوشه های اقاقی می خوابیدند

تو با چراغهایت می امدی.....

 

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

 

 

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخی بودی

تو لاله ها را می چیدی

 

تو گوش میدادی

 اما من را نمی دیدی

پائیز

سلام...............

شرمنده.............چند روزی نبوم.رفته بودم مسافرت پیش خواهرم.....     

 

 

      

                                       پائیز

 

باد پائیزی دست نوازش بر سر درختان عریان می کشید

تا شاید غم مبهم پائیزی را که خبر از زئال انان می داد

                                                                   فراموش کنند

شاخه های خشک و بی برگ با ریتمی خشن به هر سو می رقصیدند

زمین پوشیده از برگهائی خشک و بی جان

به سختی از لابه لای این برگها نظاره گر زمینیان بود

صدای کلاغها غربت پائیزی برگها راهجی می کرد

و من در پشت پنجره ای پائیز را می نگریستم

هوای امروز دلگیرو ابری

و انسانهای امروز ابری تر از همیشه

اسمان تیره و خورشید نیز از غم پائیز لبریز است

رعد وحشیانه سینه اسمان را می درد

و اسمان با فریادی دلخراش غصه ها دز دلم جا می دهد

و حال اسمان زخم خورده می گرید و باد ناله اسمان را می پرا کند

قطرات باران بی مهابا به سوی زمینیان می شتابند

در دوردست کبوتری تنها در حال پرواز است

به خیالم از دست باران می گریزد

.....................

در دلم دلهره نمناکی بود