دخترطلائی

حرفهای خودمونی

دخترطلائی

حرفهای خودمونی

چگونه دیوانه شدم

چگونه دیوانه شدم

 

از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم . چنین روی داد : یک روز بسیار پیش از انکه خدایان بسیار به دنیا بییایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیده اند - همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره میگذاشتم . پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم : دزد دزد دزدان نابکار . مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از انان از ترس من به خانه هایشان پناه بردند . هنگامی که به بازار رسیدم . جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد براورد :( این مرد دیوانه است ) . من سر بر داشتم که او را ببینم . خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم و گوئی در حالت خلسه فریاد زدم : رحمت رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند .

چنین بود که من دیوانه شدم

و از برکت دیوانگی هم به ازادی و هم به امنیت رسیدم . ازادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن . زیرا کسانی که مارا میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند .

ولی مبادا که از این امنیت زیاد غره شوم . حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است

نظرات 6 + ارسال نظر
Hamid یکشنبه 15 اردیبهشت 1387 ساعت 04:24 ب.ظ http://downloadha1.blogsky.com

من هم واسه خنده دیوونه شدم ...!!

محمود سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1387 ساعت 10:54 ق.ظ http://www.mkamali.blogfa.com

سلام سمیرای عزیز.. خوبی؟ بالاخره آپ کردم. روزها میگذره و هنوز عقربه ها قدرت شکست اصولو ندارند!. منتظرت هستم.. سر بزن.. ممنون
سرد است/ یا تو گم شده ای/ لابه لای آدم های عجول/و بخار کلمات/یا من هنوز آدم نشده ام/به هر حال/ به دلیلی عجیب/صندلی رو به رویم خالی ست

حمیدرضا سه‌شنبه 17 اردیبهشت 1387 ساعت 09:18 ب.ظ http://faryadezamin.blogfa.com

سلام
احوال شما سمیرا خانوم چه عجب آپیدید
میدونم مشکلات زیاده ولی درست میشه .
درست میشه
درست میشه
جدیدا زدم تو کار امیدواری پس درست میشه

حمیدرضا شنبه 4 خرداد 1387 ساعت 08:41 ب.ظ http://faryadezamin.blogfa.com

الهی به مستان، الهی به مستان جام شهود
به عقل آفرینان، به عقل آفرینان بزم وجود
به آنان که، به آنان که بی‌باده مست آمدند
ننوشیده مِی، مِی پرست آمدند
دلم مجمر آتش طــــور کن
گِلَم، گِلَم ساغر آب انگــور کن

به ساغر کشان شراب ازل
به مِی خوارگان مِی لم یزل
به عشقی که شد از ازل آشکار
به حسنی که شد عشق را پرده دار
دلم مجمر آتش طور کن
گِـلَم ساغر آب انگور کن

در این حال مستی صفا کرده‌ام
تو را ای خدا من صدا کرده‌ام
از این روزگاری که من دیده‌ام
چه شبها خدایا خدا کرده‌ام
نهادم سر سجده بر خاکت
به درگاهت امشب دعا کرده‌ام

شرار عمر فانیم من
طلوع جاودان تویی تو
نشان ناتوانیم من
توان بی‌نشان تویی تو
تو شور عشقم داده‌ای
مرا تو رسوا کرده‌ای
به کوی اهل دل مرا
تو مست و شیدا کرده‌ای
کجا روم که چاره ساز ای خدا تویی
نیاز هرچه بی‌نیاز ای خدا تویی

محمود پنج‌شنبه 16 خرداد 1387 ساعت 11:45 ق.ظ http://www.mkamali.blogfa.com

سلام. شاید آخرین نوشته! سر بزن.. میخام نظرتو بدونم.
یک قدم به بیرون خودم که می گذارم و میچرخم، به کسی که هستم نگاه میکنم، حسابی تر سناکه! علت و توجیه نمیخواد، من عادت کرده ام به زندگی که باید باشم،نبودن بی معنیست. این شبها هم، با این بی تو رسیدن هر روزه اش، حوصله ام را دارد سر می برد!

علی دوشنبه 3 تیر 1387 ساعت 03:39 ق.ظ

مرسی از جملاتت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد