دخترطلائی

حرفهای خودمونی

دخترطلائی

حرفهای خودمونی

هنگامی که اندوه من به دنیا امد

هنگامی که اندوه من به دنیا امد

 

هنگامی که اندوه من بدنیا امد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم . اندوه من مانند همه چیز های زنده رشد کرد و زیبا  و نیرومند شد و سرشار از شادی های شگرف .

من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم و جهان گرداگردمان را هم دوست میداشتیم . زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود .

هر گاه من و اندوهم با هم سخن میگفتیم روزهامان پرواز میکردند وشبهامان اکنده از رویا بودند  زیرا که اندوه زبان گویایی داشت وزبان من هم از اندوه گویا شده بود .

هر گاه من واندوهم با هم اواز میخواندیم همسایگان ما کنار پنجره هاشان مینشستند و گوش میدادند . زیرا که اوازهای ما مانند دریا ژرف بود و اهنگهامان پر از یاد های شگفت .

هر گاه من و اندوهم با هم راه میرفتیم مردمان ما را با چشمان مهربان مینگریستند وبا کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند . بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می خوردند . زیرا که اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن ان سرافراز بودم .

ولی اندوه من مرد . مانند همه چیزهای زنده که میمیرند و من تنها ماندمه ام که با خود سخن بگویم و با خود بیاندیشم .

اکنون هر گاه سخن میگویم سخنانم به گوشم سنگین می ایند .

هر گاه اواز میخوانم همسایگانم برای شنیدن نمی ایند .

هر گاه هم در کوچه راه میروم کسی به من نگاه نمی کند .

فقط در خواب صداهائی می شنوم که با دلسوزی میگویند ( ببینید این خفته همان مردی است که اندوهش مرده است)

نظرات 15 + ارسال نظر
حامد سه‌شنبه 21 اسفند 1386 ساعت 09:13 ب.ظ http://hamedba.blogfa.com

سلاک خوبی ممنونم سر زدی خوشحال شدم بای

محمود چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 10:06 ق.ظ http://www.mkamali.blogfa.com

سلام.. تو دیگه چرا اینقدر اندوهگین؟ ین قسمتشو خیلی خوشم اومد ولی اندوهت جدی مرد؟
ولی اندوه من مرد . مانند همه چیزهای زنده که میمیرند و من تنها مانده ام که با خود سخن بگویم و با خود بیاندیشم .نمیدونم! میشه خیلی حرفها رو زد اما نمیدونم من میتونم یا نه؟ گاهی وقتها فکر میکنم آدم ضعیفی هستم.. بماند! فکر کنم حال شنیدن نداشته باشی!!!
لینکت کردم.. دوست داشتی بازم بیا پیشم.. خوش باشی

مردی که فاحشه شد چهارشنبه 22 اسفند 1386 ساعت 07:14 ب.ظ http://ghalamtarash.blogfa.com

هیچ وقت منظور به منم سر بزن رو نفهمیدم!!!!!!!!!!!!

شکسته بال پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 12:32 ق.ظ http://www.shekastebal.blogsky.com

هوار تا سلام

بعضب زخم ها تو زندگی مثل خوره می مو نن اون قدر

پیش میرن تا روح آدم رو بگیرند بعدش هم جون نا قابل رو

البته دور از جون قشنگ تو جیگرم

ژ یگولو پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 02:10 ق.ظ http://www.zhigulu.blogsky.com

سلاممممممممممممممممممممممم سمیرا خانومی گل..

خوبی عزیزم.باور میکنی چند وقتیه هیجا نمیرم..نمیدونم چم شه ولی هیجا نرفتم چند وقتیه..
خیلی خیلی دلم تنگ شده بود واست عزیزم...

خوبی؟؟

باور میکنی امروز خیلی بیشتر از همیشه به یادت بودم...؟
مری سر زدی عزیز..عیدتم پیشاپیش مبارک/رچند به وقتش منیامو تبریک میگم بهت..

خوش باشی عزیزم.راستی قالب جدید مبارک باشه..

فعلا..

شیطونک خورموج پنج‌شنبه 23 اسفند 1386 ساعت 12:55 ب.ظ http://www.sadeghb.clik.ir

پسری که هرگز نیامد










دختر گفت:


- لطفا بنشین اونجا

پسر گفت:

- نه تو بنشین روی آن نیمکت کنار ماسه های زرد چون من ماسه های زرد را دوست دارم

بعد در حالی که زیر چشمی همدیگر را نگاه می کردند روی نیمکت کوچک کنار هم نشستند

پسر روی ماسه های زرد با یک ساقه گیاه طرح هایی را به طور ناشیانه رسم کرد

دختر پرسید:

- چی می کشی؟؟؟؟

- این تو هستی

- ولی این که شبیه من نیست

- من همین قدر نقاشی بلدم

نقاشی کشیدن روی ماسه ها مشکل بود چون ماسه های خشک مرتب روی هم می ریختند

دختر با انگشت جایی را نشان داد:

- آن جا را ببین یک سوسک طلایی دارد پرواز می کند

- آره یک خاله سوسکه است

- تو این را از کجا فهمیدی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

- از آنجا که آقا سوسکه ها نمی تونند پرواز کنند

باد ملایمی که وزید نقاشی روی ماسه ها را پاک کرد

دختر گفت:

- فردا دوباره می آیی همینجا تا همدیگر را ببینیم؟












پسر روز بعد نیامد روز بعدتر هم نیامد...............................................

تا یک ماه بعد از آن هم نیامد اصلا پسر هرگز نیامد.......................






ولی دختر اغلب روزها می آمدوروی آن نیمکت کوچک می نشست


او همیشه تنها بود و اغلب به فکر فرو می رفت و نمی فهمید آن پسر چرا نمی آید.


























آخر او هنوز خیلی کوچک بود و نمی توانست بفهمد که مادر وپدر آن پسر او را به مهد کودک دیگری فرستاده
سلام
دوست خوب چطوری
من اماده تبادل لینک هستم
بای

محمد شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 11:08 ق.ظ http://ir-blog.blogsky.com

سلام
خوبی؟
آپ کردم یه سر بزن منتظرم
یا حق

حامد شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 08:28 ب.ظ http://hamedba.blogfa.com

سلام خوبی عزیزم آپ کردم بای

اکرم شنبه 25 اسفند 1386 ساعت 11:06 ب.ظ http://www.endless-galexy.blogfa.com

سلام
خیلی جالب و خواندنی و با احساس بود
بابا ای ول

شکسته بال دوشنبه 27 اسفند 1386 ساعت 12:16 ب.ظ http://www.shekastebal.blogsky.com

سلام گلم

بعد از خونه تکو نی عید بهتره یه فکری به حال

تکوندن غم و غصه هامون بکنیم .

مشکلی نیست که آسان نشود

مرد باید که هراسان نشود

قربونت

سحر رومی چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 12:54 ق.ظ http://yaveh-gooyan.blogsky.com

آغازی به شکوه بهار


به روزم ...

اکرم چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 06:14 ب.ظ http://www.endless-galexy.blogfa.com

سلام دوست عزیز من آپیدما

صدای نفس های مرگ چهارشنبه 29 اسفند 1386 ساعت 09:10 ب.ظ http://euthanasia0.blogspot.com

مرگ دوست خوبی بوده، حداقل واسه من!
هیچوقت از خودش نمی ترسه...
--------------------------------------------------
بیا که اگه نیای می میرم!
هرچند بیای هم!

مرتضی پنج‌شنبه 1 فروردین 1387 ساعت 12:42 ق.ظ http://www.kaboose-tanhai.blogsky.com

*•,¸.¸,•*¤*•,¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.,•*¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.¸,• ¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.¸,•¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.¸, .(¯`°´¯)• (¯`°´¯) .• ¤*•,¸. •*¤*,¸.HAPPY NEW YEAR!!!•1387*¤* •,¸.¸,•*¤ *•,¸.¸,•*¤*•,¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.,•*¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.¸,• ¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.¸,•¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.¸, .(¯`°´¯)• (¯`°´¯) .• ¤*•,¸. •*¤*,¸.SALE NOW MOBARAK!!!•1387*¤* •,¸.¸,•*¤ *•,¸.¸,•*¤*•,¤*•,¸.¸,•*¤*•,¸.,•*¤*

حمیدرضا یکشنبه 4 فروردین 1387 ساعت 09:31 ب.ظ http://faryadezamin.blogfa.com

سلام
سال نو مبارک
سال خوبی واسه شما و دختر گلت و آقای شوور آرزومندم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد