-
معشوق من
شنبه 16 دی 1385 20:16
معشوق من معشوق من با ان تن برهنه بی شرم بر ساقهای نیرومندش چون مرگ ایستاد خط های بی قرار مورب اندامهای عاصی او را در طرح استوارش دنبال می کنند معشوق من گوئی زنسل های فراموش گشته است گوئی که تاتاری در انتهای چشمانش پیوسته در کمین سواریست گوئی که بربری در برق پر طراوت دندانهایش مجذوب خون گرم شکاریست معشوق من همچون طبیعت...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 9 دی 1385 15:12
-
من از تو می مردم
شنبه 9 دی 1385 14:59
من از تو می مردم من از تو می مردم اما تو زندگانی من بودی تو با من رفتی تو در من می خواندی وقتی که من خیابانها را بی هیچ مقصدی می پیمودم تو با من رفتی تو در من می خواندی تو از میان نارونها ، گنجشکهای عاشق را به صبح پنجره دعوت می کردی وقتی که شب مکرر می شد وقتی که شب تمام نمی شد تو از میان نارون ها ، گنجشکهای عاشق را به...
-
پائیز
پنجشنبه 7 دی 1385 12:39
سلام............... شرمنده...... .......چند روزی نبوم.رفته بودم مسافرت پیش خواهرم.... . پائیز باد پائیزی دست نوازش بر سر درختان عریان می کشید تا شاید غم مبهم پائیزی را که خبر از زئال انان می داد فراموش کنند شاخه های خشک و بی برگ با ریتمی خشن به هر سو می رقصیدند زمین پوشیده از برگهائی خشک و بی جان به سختی از لابه لای...
-
عاشقانه
دوشنبه 27 آذر 1385 22:22
عاشقانه ای شب از رویا ی تو رنگین شده سینه از عطر توام سنگین شده ای به روی چشم من گسترده خویش شادیم بخشیده از اندوه بیش هچو بارانی که شوید جسم خاک هستیم ز الودگیها کرده پاک ای تپشهای تن سوزان من اتشی در سایه مژگان من ای ز گندمزارها سرشار تر ای ززرین شاخه ها پربار تر ای در بگشوده بر خورشیدها در هجوم ظلمت تردیدها با توام...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 26 آذر 1385 20:40
-
خواب
یکشنبه 26 آذر 1385 20:31
خواب شب به روی شیشه های تار می نشست ارام چون خاکستری تبدار باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیرو رو می کرد پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار در میان کاجها جادوگر مهتاب با چراغ بی فرغش می خزید ازام گوئی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد من خزیدم دز دل بستر خسته از تشویش و خاموشی گفتم ای خواب ای...
-
جوجه گوچولو............
شنبه 25 آذر 1385 16:11
سلام ....... براتون یه عکس از جوجه کوچولو گذاشتم
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذر 1385 20:27
گفتی نهال از طوفان می هراسد و اینک ببالید نورسته ترین نهالان که تهاجم بر باد رفت سیاهترین ماران میرقصند و برهنه شوید زیبا ترین پیکرها که گزیدن نوازش شد
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 22 آذر 1385 20:23
-
تولدی دیگر.........
چهارشنبه 22 آذر 1385 01:33
تولدی دیگر همه هستی من ایه تاریکیست که ترا در خو تکرار کنان به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد من در این ایه ترا اه کسیدم اه من در این ایه ترا به درخت و اب و اتش پیوند زدم .......... زندگی شاید یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از ان می گذرد زندگی شاید ریسمانیست که مردی با ان خود را از شاخه می اویزد...
-
خوابگردها.....
دوشنبه 20 آذر 1385 19:59
خوابگردها در شهری که من به دنیا امدم . زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند. یک شب که خاموشی جهان را فرا گرفته بود ان زن و دخترش که در خواب راه می رقتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند. مادر به سخن در امد و گفت «توئی تو دشمن من توئی که جوانی من را تباه کردی و زندگیت را بر ویرانه های زندگی من...
-
پیشی.......
دوشنبه 20 آذر 1385 13:55
-
شعر......
دوشنبه 20 آذر 1385 00:40
ائینه شکسته دیروز به یاد تو ان عشق دل انگیز بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم در ائینه بر صورت خود خیره شدم باز بند از سر گیسویم اهسته گشودم ...... گفتم به خود انگاه صد افسوس که او نیست تا مات شود اینهمه افسونگری ناز چون پیرهن سبز بیند بر تن من با خنده بگوید چه زیبا شده ای باز او نیست که در مردمک چشم سیاهم تا خیره شود عکس...
-
مترسک .......
شنبه 18 آذر 1385 23:09
(دیوانه) مترسک یکبار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای» گفت : «لذ ت ترساندن عمیق وپایدار است من از ان خسته نمی شوم» دمی اندیشیدم و گفتم«درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام» گفت«فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده باشد این لذت را می شناسند» انگاه من از پیش او رفتم.و ندانستم که منظورش...
-
شادی و اندوه..........
شنبه 18 آذر 1385 18:41
سلام به همه دوستان خوبم............... جاتون خالی ما اخر هفته رو رفته بودیم شمال خیلی خوش گذشت.هوا عالی بود . من و (براد) و دوستش و خواهرش... ....با جوجه. ولی خیلی خلوت بود.متل قو مثل شهر مرده ها بود...ساکت ... ..... امروز می خوام یه قسمت دیگه از کتاب پیامبر و دیوانه را براتون بنویسم....... (پیامبر) . انگاه زنی گفت با...
-
زناشوئی........
پنجشنبه 16 آذر 1385 16:13
سلام امروز داشتم کتاب پیامبر و دیوانه را می خواندم.دیدم قسمتهائیش واقعا جالبه ....... انگاه المیترا باز به سخن در امد و گفت در باره زناشکئی چه می گوئی ای استاد ؟... و او در پاسخ گفت : شما همراه زاده شده اید و تا ابد همراه خواهید بود.هنگامی که بالهای سفید مرگروزهایتان را پریشان می کنند خمراه خواهید بود. اری . شما در...
-
چند تا عکس.........
چهارشنبه 15 آذر 1385 14:40
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 13 آذر 1385 22:51
امروز اصلا روز خوبی نبود... ....خیل بی حوصله ام......اععصابم خورده.دلم میخواد یکی رو بزنم....انجام چیزه جالبی پیدا نکردم...نمی دونم دیگه چی کارکنم... .. .................................. در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد مغرب جا میکند میمیرد گیاه نارنجی خورشید در مرداب اتاقم میروید کم کم..............
-
غرور شکسته....
دوشنبه 13 آذر 1385 16:51
غرور شکسته پیکر ترک خورده احساس در دستان سرد بی اعتنائی جان میداد و نسیم عطر جدائی را می پراکند. ان بت سنگی و با عظمت غرور با ریگ بی ارزش کلامی شکسته بود بلور اشک در میان اسمان سیاه چشم مدفون شده بود مبهوت و بهت زده گذشته را مرور می کرد شنیده ها را با لغت نامه دل معنی کردن مرور کردن............ کدام واژه ان خنجر زهر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 11 آذر 1385 21:36
-
برف...........
شنبه 11 آذر 1385 13:48
سلام به همه دوستهای خوبم اخر هفته خوب بود به من که خیلی خوش گذشت .فقط یه ذره زیاد سرد بود.دیشب چه برفی اومد..........ما توی اتوبان نیایش گیر کردیم....... ..........چه برف غیر منتظره ای... ...همه ماشینا گیر کرده بودن و سر بالائیها رو نمی تونستن برن..........ماشین ما هم گیر کرده بود و(براد) مجبور شد کلی ماشینو هل...
-
وقتی هوا سرده...........
چهارشنبه 8 آذر 1385 20:03
-
نماندی..........
چهارشنبه 8 آذر 1385 16:40
گفتم : بمان و گفتم بمان............و نماندی رفتی بالای بام ارزوهایم نشستی و پائین نیامدی گفتم نردبان ترانه تنها سه پله دارد سکوت ............صعود.........سقوط تو صدای مرا نشنیدی و من هی بالا رفتم .هی افتادم هی بالا رفتم .وافتادم تو می دانستی که من از تنهائی تاریکی می ترسم ولی فیتیله فانوس نگاهت را پائین کشیدی.... و من...
-
تنهائی........
چهارشنبه 8 آذر 1385 12:05
نگا هت خاک شدنی . لبخندت پلاسیدنی است سایه بر تو افکندم تا بت من شوی.... نزدیک تو می ایم بوی بیابان میشنوم...به تو می رسم تنها میشوم .............. و همیشه من ماندم و تاریک بزرگ...من ماندم و همهمه افتاب واز سفر افتاب سرشار از تاریکی نور امدم سایه تر شدم و سایه وار بر لب روشنی ایستادم (سهراب سپهری)
-
وقتی مردها عاشق می شوند.............
سهشنبه 7 آذر 1385 19:49
مردی که عاشق می شود تلاش می کند در بهترین شکل خود ظاهر شود تا بتواند در خدمت دیگران در اید . او بهترین وجود خود را ابراز می کند و تنها وقتی احساس می کند که نمی تواند موفق شود به خود خواهیهای گذشته باز می گردد.وقتی مردی عاشق می شود جز به خود به دیگران نیز توجه میکند و از روی علاقه در صدد بر می اید که منافع سخص دیگری را...
-
دوستی..
سهشنبه 7 آذر 1385 12:31
فانوس صبح در زیر طاق مرمری شکست . تسبیح شب که مهره صد ستاره بود در زیر پرده صبحدم گسست . هر مهره ای صد پرنده شد و بال کشید . خاموشی شکست دنیا پر از ترانه شد و این ترانه " ترانه اغاز دوستی بود
-
چرا.....
سهشنبه 7 آذر 1385 12:08
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره ای از باغچه همسایه سیب را دزدیدم...... باغبان از پی من تند دوید سیب را در دست تو دید غضب الود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز خش خش گام قدمهای تو ارام ارام میدهد ازارم ومن اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه خانه ما سیب نداشت .
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 6 آذر 1385 15:02
-
مردها...............
دوشنبه 6 آذر 1385 00:08
سلام ... الان داشتم یه کتاب روانشناختی می خوندم به نظرم جالب اومد چند قسمتشو براتون بنویسم در قسمت اول می خواهم در مورد مردها بنویسم (قابل توجه خانمها) مردها برای توانمندی " شایستگی " کارائی و موفقیت ارزش قائل هستند و همیشه در تلاشند حقانیت خود را ثابت کنند.راهنمائی کردن یک مرد در ذهن اواین معنا را تداعی می کند که نمی...