عاشقانه
ای شب از رویا ی تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای به روی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
هچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم ز الودگیها کرده پاک
ای تپشهای تن سوزان من
اتشی در سایه مژگان من
ای ز گندمزارها سرشار تر
ای ززرین شاخه ها پربار تر
ای در بگشوده بر خورشیدها
در هجوم ظلمت تردیدها
با توام دیگر ز دردی بیم نیست
هست اگر جز درد خوشبختیم نیست
ای دل تنگ منو این بار نور؟
هایهوی زندگی در قعر گور؟
ای دوچشمانت چمنزاران من
داغ چشمانت خورده بر چشمان من
پیش از اینت گر که در خود داشتم
هر گسی را تونمی انگاشتم
درد تاریکیست درد خواستن
رفتن بیهوده خود را کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
ای به زیر پوستم پنهان شده
همچون خون در پوستم جوشان شده
گیسویم را از نوازش سوخته
گونه هایم از هرم خواهش سوخته
اه ای بیگانه با پیراهنم
اشنای سبزه زاران تنم
.............
ای تشنج های لذت در تنم
ای خطوط پیکرت پیراهنم.........
....................................
.................................
(فروغ فرخزاد)
خواب
شب به روی شیشه های تار
می نشست ارام چون خاکستری تبدار
باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیرو رو می کرد
پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار
در میان کاجها جادوگر مهتاب
با چراغ بی فرغش می خزید ازام
گوئی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد
من خزیدم دز دل بستر
خسته از تشویش و خاموشی
گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز
چشمهایت برکه تاریک ماهی های ارامش
کوله بارت را به روی کودک گریان من بگشا
و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی
گفتی نهال از طوفان می هراسد
و اینک ببالید نورسته ترین نهالان
که تهاجم بر باد رفت
سیاهترین ماران میرقصند
و برهنه شوید زیبا ترین پیکرها
که گزیدن نوازش شد
تولدی دیگر
همه هستی من ایه تاریکیست
که ترا در خو تکرار کنان
به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد
من در این ایه ترا اه کسیدم اه
من در این ایه ترا
به درخت و اب و اتش پیوند زدم
..........
زندگی شاید
یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از ان می گذرد
زندگی شاید
ریسمانیست که مردی با ان خود را از شاخه می اویزد
زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد
یا عبور گیج رهگذری باشد
که کلاه از سر بر می دارد
و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید
«سلام»
زندگی شاید ان لحظه مسدودیست
که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
و در این حسی است
که من ان را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم امیخت
در اتاقی که به اندازه یک تنهائیست
دل من
که به اندازه یک عشقست
به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرم
به زوال زیبای گلهای در گلدان
به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای
و به اواز قناریها
که به اندازه یک پنجره می خوانند
................
من
پری کوچک غمگینی را
می شناسم که در اقیانوس مسکن دارد
و دلش را در یک نی لبک چوبین
می نوازد ارام ارام
پری کوچک غمگینی
که شب از یک بوسه می میرد
و سحر گاه از یک بوسه به دنیا خواهد امد
(فروغ فرخزاد)
خوابگردها
در شهری که من به دنیا امدم . زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند.
یک شب که خاموشی جهان را فرا گرفته بود ان زن و دخترش که در خواب راه می رقتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.
مادر به سخن در امد و گفت «توئی تو دشمن من توئی که جوانی من را تباه کردی و زندگیت را بر ویرانه های زندگی من ساختی...کاش می توانستم تو را بکشم»
پس دختر به سخن در امد و گفت « ای زن منفور و خودخواه و پیر..که راه ازادی را بر من بسته ای ...که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد..ای کاش می مردی»
در ان لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند.مادر با مهربانی گفت«توئی عزیزم..؟.»
و دختر با مهربانی پاسخ داد «بله مادر جان»
ائینه شکسته
دیروز به یاد تو ان عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در ائینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم اهسته گشودم
......
گفتم به خود انگاه صد افسوس که او نیست
تا مات شود اینهمه افسونگری ناز
چون پیرهن سبز بیند بر تن من
با خنده بگوید چه زیبا شده ای باز
او نیست که در مردمک چشم سیاهم
تا خیره شود عکس رخ خویش ببیند
این گیسوی افشون به چه کار ایدم امشب
کو پنجه او تا که در ان خانه گزیند
من خیره در ائینه و او گوش به من داشت
گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را
بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش
ای زن چه بگویم که شکستی دل مارا
(فروغ فرخزاد)