صدای پای تاریکی سکوت شب را پر کرده است
صدای نمناک زنی می اید
به خیالم در سینه ای ، بغضی ترک برداشته است
هر چه بیشتر گوش می کنم کمتر میشنوم
پنداری این صدای لبریز تنهائی ، از من خیلی دور است
اما نه ..........
شاید خیلی نزدیک
شاید صدای سایه احساسم باشد
به خیالم باز هم کسی با ریگی ،
پیکر احساسم را نشانه گرفته است
گامهای قلبم چه رعب انگیزند
....می دود ؛ می دود ؛ می دود
دست بر صورت می کشم
اشکهایم جویباریست
من چگونه اینچنین شکستم و خود ندانستم.......؟
وبلاگ زیبایی دارین.من لینک شما رو توی وبلاگم قرار دادم.
خوشحال میشم که شما هم لینک منو قرار بدین.
سلام سمیرای عزیز
درست متوجه شدی ... ولی کاریش نمیشه کرد ... آب که از
سر گذشت ... بیخیال ... شعر قشنگیه ... از خودته ؟؟ با
عرض معذرت اگه ناراحت نمیشی ... اون می گشم ... رو
درست کن ...
از محاسن این دنیای مجازی یافتن دوستان جدید است. لینک شما را از وب مسیح پیدا کردم. مطلب قشنگی بود. موفق باشید.