عبوری تلخ. راهی سرد جاده ای بی مسافر. باید گریخت از دست ثانیه ها.اسمان می بارید صدای رعب انگیز ناله اش دلهره ای تلخ را در من تداعی میکرد. احساس ترد شدن نفسهایم را به شماره انداخته بود.میدویدم نمی رسیدم.میایستادم و بر دلهره راه خیره میشدم.ستاره قطبی خود را در پشت ابرهای خیال نهان کرده بود...........او گریخته بود . اری .او که با نفسهایش وضو میگرفتم و قلبم را در هیجان شیرین دیدارش با خود تا اوج ضربان سبز برگ میرقصاند.در گذرش با اسمان گریستم.او شکست بی انکه خود دریابد نمی دانم با خورشید در امیخت یا همزاد ماه گشت.شاید در جویبار اشکهایم ماهی شده باشد یا بر ضریح تنومند درختی چون برگ نشسته باشد اما هر چه بودو هرچه شد .....شاید اگر اشکهایم را میدید می ماند.....