چگونه دیوانه شدم

چگونه دیوانه شدم

 

از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم . چنین روی داد : یک روز بسیار پیش از انکه خدایان بسیار به دنیا بییایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیده اند - همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره میگذاشتم . پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم : دزد دزد دزدان نابکار . مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از انان از ترس من به خانه هایشان پناه بردند . هنگامی که به بازار رسیدم . جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد براورد :( این مرد دیوانه است ) . من سر بر داشتم که او را ببینم . خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم و گوئی در حالت خلسه فریاد زدم : رحمت رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند .

چنین بود که من دیوانه شدم

و از برکت دیوانگی هم به ازادی و هم به امنیت رسیدم . ازادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن . زیرا کسانی که مارا میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند .

ولی مبادا که از این امنیت زیاد غره شوم . حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است