هنگامی که شادی من به دنیا امد
هنگامی که شادی من بدنیا امد او را در بغل گرفتم و روی بام خانه
فریاد زدم ( ای همسایگان بیائید ...و ببینید زیرا که امروز شادی
من بدنیا امده است بیائید و این موجود سرخوش را که در افتاب
میخندد ببینید )
ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند و من بسیار د
ر شگفت شدم .
تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار میزدم - ولی
هیچ کس به من اعتنائی نکرد . من و شادی ام تنها ماندیم . نه هیچ
کس سراغی از ما گرفت نه هیچ کس به دیدن ما امد .
انگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد زیرا که زیبائی او در هیچ
دلی جز دل من جای نگرفت و هیچ لب دیگری لبش را نبوسید
.
انگاه شادی من از تنهائی مرد .
اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می اورم. ولی
یاد یک برگ پائیزی ست که چندی در باد نجوا میکند و سپس
صدائی از او بر نمی اید