ذارم میفکرم

سلام.

راستش از دیروز تا حالا دارم میفکرم که تو چی بنویسم....خدا وکیلی سخته راستش من عاشق شعرم...ولی شاید برای خیلیها کسل کننده باشه بخاطر همینم موندم چیکار کنم..

 

دیشب یه خروار مهمان داشتیم.دوستهای اقای شوور بودن ...مسخره ها ساعت 7 غروب زنگیدن که شام تشریف فرما میشن.وای که چقدر دیشب عصبانی بودم...شانس اووردن برقم نگرفتشون .البته خیلی کمک کردن

راستی از خونه جدیدمون براتون نگفتم...ما یه حیاط کوچولو داریم دلتون بسوزه.خیلی باصفاست مخصوصا وقتی بارون میاد.یه گوشه حیاط و مسقف کردیم...

دیروز قبل از اومدن مزاحمها منو اقای شوور و دختر کوچولو رفته بودیم تو حیاط نشسته بودیم وبارون تماشا میکردیم..و قلیانی و چایی و.......................

دیگه دلتون حسابی اب شد مگه نه...

بازم میفکرم که چکار کنم.فعلا

rain