دخترطلائی

حرفهای خودمونی

دخترطلائی

حرفهای خودمونی

تولدی دیگر.........

تولدی دیگر

 

همه هستی من ایه تاریکیست

که ترا در خو تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این ایه ترا اه کسیدم  اه

من در این ایه ترا

به درخت و اب و اتش پیوند زدم

 

..........

 

زندگی شاید

یک خیابان دراز است که هر روز زنی با زنبیلی از ان می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با ان خود را از شاخه می اویزد

زندگی شاید طفلیست که از مدرسه بر می گردد

 

یا عبور گیج رهگذری باشد

که کلاه از سر بر می دارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید

                                                               «سلام»

زندگی شاید ان لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

که من ان را با ادراک ماه و با دریافت ظلمت خواهم امیخت

 

در اتاقی  که به اندازه یک تنهائیست

دل من

که به اندازه یک عشقست

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرم

به زوال زیبای گلهای در گلدان

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به اواز قناریها

که به اندازه یک پنجره می خوانند

 

................

 

 

من

 پری کوچک غمگینی را

 می شناسم که در اقیانوس مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد ارام ارام

پری کوچک غمگینی

که شب از یک بوسه می میرد

و سحر گاه از یک بوسه به دنیا خواهد امد

 

                                                      (فروغ فرخزاد)

خوابگردها.....

خوابگردها

در شهری که من به دنیا امدم . زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند.

یک شب که خاموشی جهان را فرا گرفته بود ان زن و دخترش که در خواب راه می رقتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.

مادر به سخن در امد و گفت «توئی تو دشمن من  توئی که جوانی من را تباه کردی و زندگیت را بر ویرانه های زندگی من ساختی...کاش می توانستم تو را بکشم»

پس دختر به سخن در امد و گفت « ای زن منفور و خودخواه و پیر..که راه ازادی را بر من بسته ای ...که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد..ای کاش می مردی»

در ان لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند.مادر با مهربانی گفت«توئی عزیزم..؟.»

و دختر با مهربانی پاسخ داد «بله مادر جان»

شعر......

ائینه شکسته

 

دیروز به یاد تو ان عشق دل انگیز

بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم

در ائینه بر صورت خود خیره شدم باز

بند از سر گیسویم اهسته گشودم

......

گفتم به خود انگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود اینهمه افسونگری ناز

چون پیرهن سبز بیند بر تن من

با خنده بگوید چه زیبا شده ای باز

 

او نیست که در مردمک چشم سیاهم

تا خیره  شود عکس رخ خویش ببیند

این گیسوی افشون به چه کار ایدم امشب

کو پنجه او تا که در ان خانه گزیند

 

من خیره در ائینه و او گوش به من داشت

گفتم که چسان حل کنی این مشکل ما را

بشکست و فغان کرد که از شرح غم خویش

ای زن  چه بگویم که شکستی دل مارا

 

                                                                    (فروغ فرخزاد)

مترسک .......

(دیوانه)

                                           مترسک

 

یکبار به مترسکی گفتم «لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای»

گفت : «لذ

ت ترساندن عمیق وپایدار است من از ان خسته نمی شوم»

دمی اندیشیدم و گفتم«درست است چون که من هم مزه این لذت را چشیده ام»

گفت«فقط کسانی که تنشان از کاه پر شده  باشد این لذت را می شناسند»

انگاه من از پیش او رفتم.و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یل خوار کردن من...

یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.

هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ دارند زیر کلاهش لانه می سازند.

شادی و اندوه..........

 

سلام به همه دوستان خوبم...............

جاتون خالی ما اخر هفته رو رفته بودیم شمال خیلی خوش گذشت.هوا عالی بود . من و (براد) و دوستش و خواهرش.......با جوجه.        

ولی خیلی خلوت بود.متل قو مثل شهر مرده ها بود...ساکت ........

 

امروز می خوام یه قسمت دیگه از کتاب پیامبر و دیوانه را براتون بنویسم.......

 

(پیامبر)

.

انگاه زنی گفت با ما از شادی و اندوه سخن بگو............

شادی شما همان اندوه بی نقاب شماست.

چاهی که از ان خنده های شما بر می اید چه بسیار که با اشکهای شما پر می شود.

و ایا جز این چه می تواند بود...؟

هر چه اندوه درون شما را بیشتر بکاود جای شادی در وجود شما بیشتر می شود

مگر کاسه ای که شراب شما را در بر دارد همان نیست که در کوره کوزه گر سوخته است..؟

مگر ان نی که روح شما را تسکین میدهد همان چوبی نیست که درونش را با کارد خراشیده اند؟

هر گاه شادی می کنید به ژرفای دل خود بنگرید تا ببینید سرچشمه شادی به جز سر چشمه اندوه نیست

ونیز هر گاه اندوهناکید باز دردل خود بنگرید تا ببینید که براستی گریه شما از برای ان چیزیست که مایه شادی شما بوده است.

پاره از شما می گوئئد (شادی برتر از اندوه است )وپاره ای می گوئید (نه اندوه برتر است)......اما من به شما می گویم که ایدو از یکدیگر جدا نیستند

این دو با هم می ایند.و هر گاه که شما با یکی از اینها هم سفره شدید به یاد داشته باشید که ان دیگری در بستر شما خفته است.

به راستی شما همچون تراروئی میان اندوه و شادی خود اویخته اید.

فقط انگاه که خالی هستید در یک ترازو ارام می مانید.

هر گاه که خزانه داز شما را بر می دارد تا زر و سیم خود را اندازه بگیرد شادی اندوه شما ناگزیر زیروزبر می شود

 

زناشوئی........

 

سلام امروز داشتم  کتاب پیامبر و دیوانه را می خواندم.دیدم قسمتهائیش واقعا جالبه .......

 

انگاه المیترا باز به سخن در امد و گفت در باره زناشکئی چه می گوئی ای استاد ؟...

و او در پاسخ گفت :

شما همراه زاده شده اید و تا ابد همراه خواهید بود.هنگامی که بالهای سفید مرگروزهایتان را پریشان می کنند خمراه خواهید بود.

اری . شما در خاطر خاموش خداوند نیز همراه خواهید بود.

اما در همراهی خود حد فاصل را نگاه دارید.و بگذارید باد های اسمان درمیان شما به رقص در ایند.

به یکدیگر مهر بورزید اما از مهر بند مسازید.

بگذارید مهر دریای مواجی باشد در میان دو ساحل روحهای شما.

جام یکدیگر را پر کنید اما از یک جام منوشید.

از نان خود به یکدیگر بدهید.اما از یک  گرده نان نخورید.

با هم بخوانیدو برقصیدو شادی کنید واما یکدیگر را تنها بگذارید.

همان گونه که تارهای ساز تنها هستند با بنکه از یک نغمه به ارتعاش در می ایند.

دل خود را به یکدیگر بدهید اما نه برای نگهداری.

زیرا که تنها دست زندگی می تواند دلهایتان را نگه دارد.

در کنار یکدیگر باستید اما نه تنگاتنگ.

زیرا که ستونهای معبد دور از هم ایستاده اندو درخت بلوط و درخت سرو در سایه هم نمی بالند

امروز اصلا روز خوبی نبود.......خیل بی حوصله ام......اععصابم خورده.دلم میخواد یکی رو بزنم....انجام چیزه جالبی پیدا نکردم...نمی دونم دیگه چی کارکنم.....

 

..................................

در تابوت پنجره ام پیکر مشرق می لولد

مغرب جا میکند

                   میمیرد

گیاه نارنجی خورشید

در مرداب اتاقم میروید کم کم...........

 

                   ...........................................

می تازی همزاد عصیان

به شکار ستاره رهسپاری....

دستانت از درخشش تیرو کمان سرشار

اما اینجا که من هستم

اسمان خوشة کهکشان میاویزد

کو چشمی ارزومند.....................

 

غرور شکسته....

 

     غرور شکسته

 

پیکر ترک خورده احساس

در دستان سرد بی اعتنائی جان میداد

و نسیم عطر جدائی را می پراکند.

ان بت سنگی و با عظمت غرور

با ریگ بی ارزش کلامی شکسته بود

بلور اشک  در میان اسمان سیاه چشم مدفون شده بود

مبهوت و بهت زده گذشته را مرور می کرد

شنیده ها را با لغت نامه دل معنی کردن

                                       مرور کردن............

کدام واژه ان خنجر زهر الود بود...؟

 

یک دنیا ارزو دز دستانم نارسیده مانده بود

یک سبد عشق کال و گس.......

بوی بیابان حس میکنم

واژه ها برایم خشک و بی معنی اند

دنیا برایم سردو ناگوار

چشمانم تاب دیدن ندارند

و گوشهایم..............

به وسعت اسمان چشمانش تنها هستم

دل من پی چیزی میگردد

شاید بغض نهانی است که اکنون....

از سینه پر اه من شکوفه زده

شکوفه ای که کاش عمر شقایق داشت

                                                 اما..............