دخترطلائی

حرفهای خودمونی

دخترطلائی

حرفهای خودمونی

معشوق من

معشوق من

 

معشوق من

با ان تن برهنه بی شرم

بر ساقهای نیرومندش

چون مرگ ایستاد

 

خط های بی قرار مورب

اندامهای عاصی او را

در طرح استوارش

دنبال می کنند

 

معشوق من

گوئی زنسل های فراموش گشته است

گوئی که تاتاری

در انتهای چشمانش

پیوسته در کمین سواریست

گوئی که بربری

در برق پر طراوت دندانهایش

مجذوب خون گرم شکاریست

 

معشوق من

همچون طبیعت

مفهوم ناگزیر صریحی دارد

او با شکست من

قانون صادقانه قدرت را

تائید می کند

او وحشیانه ازاد است

مانند یک غریزه سالم

در عمق یک جزیره نا مسکون

او پاک می کند

با پاره های خیمه مجنون

ا زکفش خود  غبار خیابان را

 

معشوق من

همچون خداوندی. در معبد نپال

گوئی از ابتدای وجودش

بیگانه بوده است

او مردیست

از قرون گذشته

یاداور اصالت زیبائی

 

او در فضای خود

چون بوی کودکی

پیوسته خاطرات معصومی را

بیدار می کند

او مثل یک سرود خوش عامیانه است

سر شار از خشونت و عریانی

 

 

او با خلوص دوست دارد

ذرات زندگی زا

ذرات خاک را

غمهای ادمی را

غمهای پاک را

 

ام با خلوص دوست دارد

یک کوچه باغ دهکده را

یک درخت را

.......

...

معشوق من انسان ساده ایست

انسان ساده ای که من او را

در سرزمین شوم عجایب

چون اخرین نشانه یک مذهب شگفت

 

 

                               (فروغ فرخزاد)

                            

من از تو می مردم

من از تو می مردم

 

من از تو می مردم

اما تو زندگانی من بودی

 

تو با من رفتی

تو در من می خواندی

وقتی که من خیابانها را

بی هیچ مقصدی می پیمودم

تو با من رفتی

تو در من می خواندی

تو از میان نارونها ، گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

وقتی که شب مکرر می شد

وقتی که شب تمام نمی شد

تو از میان نارون ها ، گنجشکهای عاشق را

به صبح پنجره دعوت می کردی

 

تم با چراغهایت می امدی به کوجه ما

تو با چراغهایت می امدی

 وقتی که بچه ها می رفتند

و خوشه های اقاقی می خوابیدند

تو با چراغهایت می امدی.....

 

تو دستهایت را می بخشیدی

تو چشمهایت را می بخشیدی

 

 

تو مهربانیت را می بخشیدی

تو زندگانیت را می بخشیدی

وقتی که من گرسنه بودم

تو مثل نور سخی بودی

تو لاله ها را می چیدی

 

تو گوش میدادی

 اما من را نمی دیدی

پائیز

سلام...............

شرمنده.............چند روزی نبوم.رفته بودم مسافرت پیش خواهرم.....     

 

 

      

                                       پائیز

 

باد پائیزی دست نوازش بر سر درختان عریان می کشید

تا شاید غم مبهم پائیزی را که خبر از زئال انان می داد

                                                                   فراموش کنند

شاخه های خشک و بی برگ با ریتمی خشن به هر سو می رقصیدند

زمین پوشیده از برگهائی خشک و بی جان

به سختی از لابه لای این برگها نظاره گر زمینیان بود

صدای کلاغها غربت پائیزی برگها راهجی می کرد

و من در پشت پنجره ای پائیز را می نگریستم

هوای امروز دلگیرو ابری

و انسانهای امروز ابری تر از همیشه

اسمان تیره و خورشید نیز از غم پائیز لبریز است

رعد وحشیانه سینه اسمان را می درد

و اسمان با فریادی دلخراش غصه ها دز دلم جا می دهد

و حال اسمان زخم خورده می گرید و باد ناله اسمان را می پرا کند

قطرات باران بی مهابا به سوی زمینیان می شتابند

در دوردست کبوتری تنها در حال پرواز است

به خیالم از دست باران می گریزد

.....................

در دلم دلهره نمناکی بود

                                                      

عاشقانه

عاشقانه

 

ای شب از رویا ی تو رنگین شده

سینه از عطر توام سنگین شده

ای به روی چشم من گسترده خویش

شادیم بخشیده از اندوه بیش

هچو بارانی که شوید جسم خاک

هستیم ز الودگیها کرده پاک

 

ای تپشهای تن سوزان من

اتشی در سایه مژگان من

ای ز گندمزارها سرشار تر

ای ززرین شاخه ها پربار تر

ای در بگشوده بر خورشیدها

در هجوم ظلمت تردیدها

با توام دیگر ز دردی بیم نیست

هست اگر جز درد خوشبختیم نیست

ای دل تنگ منو این بار نور؟

هایهوی زندگی در قعر گور؟

 

ای دوچشمانت چمنزاران من

داغ چشمانت خورده بر چشمان من

پیش از اینت گر که در خود داشتم

هر گسی را تونمی انگاشتم

 

درد تاریکیست درد خواستن

رفتن بیهوده خود را کاستن

سر نهادن بر سیه دل سینه ها

 

ای به زیر پوستم پنهان شده

همچون خون در پوستم جوشان شده

گیسویم را از نوازش سوخته

گونه هایم از هرم خواهش سوخته

اه ای بیگانه با پیراهنم

اشنای سبزه زاران تنم

 

 

.............

ای تشنج های لذت در تنم

ای خطوط پیکرت پیراهنم.........

....................................

.................................

                                             (فروغ فرخزاد)

خواب

 

خواب

 

شب به روی شیشه های تار

می نشست ارام چون خاکستری تبدار

باد نقش سایه ها را در حیاط خانه هر دم زیرو رو می کرد

پیچ نیلوفر چو دودی موج می زد بر سر دیوار

در میان کاجها جادوگر مهتاب

با چراغ بی فرغش می خزید ازام

گوئی او در گور ظلمت روح سرگردان خود را جستجو می کرد

 

 

من خزیدم دز دل بستر

خسته از تشویش و خاموشی

گفتم ای خواب ای سر انگشت کلید باغهای سبز

چشمهایت برکه تاریک ماهی های ارامش

کوله بارت را به روی کودک گریان من بگشا

و ببر با خود مرا به سرزمین صورتی رنگ پری های فراموشی

 

جوجه گوچولو............

سلام .......

براتون یه عکس از جوجه کوچولو گذاشتم

گفتی نهال از طوفان می هراسد

و اینک ببالید نورسته ترین نهالان

که تهاجم بر باد رفت

سیاهترین ماران میرقصند

و برهنه شوید زیبا ترین پیکرها

که گزیدن نوازش شد