دخترطلائی

حرفهای خودمونی

دخترطلائی

حرفهای خودمونی

خوابگردها.....

خوابگردها

در شهری که من به دنیا امدم . زنی با دخترش زندگی می کرد و هر دو در خواب راه می رفتند.

یک شب که خاموشی جهان را فرا گرفته بود ان زن و دخترش که در خواب راه می رقتند در باغ مه گرفته شان به هم رسیدند.

مادر به سخن در امد و گفت «توئی تو دشمن من  توئی که جوانی من را تباه کردی و زندگیت را بر ویرانه های زندگی من ساختی...کاش می توانستم تو را بکشم»

پس دختر به سخن در امد و گفت « ای زن منفور و خودخواه و پیر..که راه ازادی را بر من بسته ای ...که می خواهی زندگی من پژواکی از زندگی بی رنگ خودت باشد..ای کاش می مردی»

در ان لحظه خروسی خواند و هر دو زن از خواب پریدند.مادر با مهربانی گفت«توئی عزیزم..؟.»

و دختر با مهربانی پاسخ داد «بله مادر جان»

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد