دخترطلائی

حرفهای خودمونی

دخترطلائی

حرفهای خودمونی

افرینش

ا

افرینش

در قرنهای دور

در بستر نوازش یک ساحل قریب

-زیر حباب سبز صنوبرها-

همراه با ترنم خواب اور نسیم

از بوسه های پر عطش اب و افتاب

در لحظه ای که شاید

یک مستی مقدس

یک جذبه

         یک خلوص

خورشید و خاک و اب و نسیم و درخت را

در بر گرفته بود

موجود ناشناخته ای در ضمیر اب

یا روی دامن خزه ای در لعاب برگ

یا در شکاف سنگی

                    در عمق چشمه ای

از عالمی که هیچ نشان در جهان نداشت

پا در جهان گذاشت

فرزند افتاب و خاک و نسیم و اب

یک ذره بود اما

جان بود.نبض بود.نفس بود

قلبش به خون سبز طبیعت نمی تپید

نبضش به خون سرخ تر از لاله میجهید

در قرنهای دور

افرلشت روی خاک لوای حیات را

ان مستی پاک

هنگام افرینش یک شعر

در من هزار مرتبه تکرار میشود

دست خیال من

انبوه واژه های شناور را

                             در بیکرانه ها

                                              پیوند میدهد

ماجرای مشهد رفتن ما

سلام

الان که دارم براتون مینویسم نصفه شبه یا شایدم صبه....( ساعت چهاره...) براد خوابه..امروز اینقدر خوابیده که نگو.... و اما جوجه کوچولو در حال ساخت یه خونه اجریه کوچولو.....میشه گفت تو فکر یه سقفه.!

بزارید از خودم بگم  دارم کلاس ارایشگری میرم الان دیگه برا خودم یه پا ارایشگرم...سیستم خونگیمو عوض کردم یه لپ تاب گرفتم..(با کلاس شدم ).جوجه کوچولو رو هم 2 ماهه که میزارم مهد کودک....کسالت روزهام بهت شده اما نه خیلی .یه ماه پیش رفتیم مشهد ......وای ...نمیدونید چه داستانی بود...!

ساعت 2 ظهر حرکت قطار بود...ما رفتیم و سوار قطار شدیم .براد و دوستش محمد پیاده شدن تا برن خرید کنن که..........قطار راه اوفتاد و من و نسترن با دو تا جوجه ها موندیم تو قطار.....واویلا.....مردها ماشین گرفتن و اوفتادن دنبال قطار ....مثل فیلمها.....ما هم اونقدر از رییس قطار خواهش کردیم تا بالاخره ایستگاه دامغان 5 دقیقه بیشتر نگه داشت تا اونا برسن.....بیچاره ها 60000 پول ماشین دادن....

تازه این اولش بود...دوستامون از طرف جهد دانشگاهی هتل رزرو کدده بودن. ساعت 3 نیمه شب رسیدیم هتل .دیدیم دوستمون یادش رفته نامه جهاد و بیاره .....اونجا رامون ندادن و مجبور شدیم بریم دنبال جا و تا ساعت 6 صبح تو خیابونا سرگردون بودیم..اونم با دو تا بچه.......جونم لراتون بگه امام رضا طلبید اما با درد سر....خلاصه در کل یه روز اونجا بودیم و فرداشم برگشتیم.....

یه دنیا عشق تقدیم شما

سلام  

من بازم تومدم تا بنویسم . به اندازه یه دنیا دلم برلتون تنگ شده بود..... 

خیلی حرفا دارم براتون بزنم..........

او انجا بود

می روید در جنگل . خاموشی رویا بود

شبنم ها بر جا بود

در ها باز . چشم تماشا باز . چشم تماشا تر . و خدا در هر

.....ایا بود ؟

خورشیدی در هر مشت . بام نگه بالا بود .

می بویید . گل وا بود ؟ بوئئدن بی ما بود . زیبا بود

تنهایی تنها بود

نا پیدا پیدا بود

او انجا. انجا بود

 

 

 

پرهای زمزمه

پرهای زمزمه

 

مانده تا برف زمین اب شود

مانده تا بسته شود اینهمه نیلوفر وارونه چتر

ناتمام است درخت

زیر برف است تمنای شنا کردن کاغذ در باد

.

.

مانده تا سینی ما پر شود از صحبت سنبوسه و عید

در هوایی که نه افزایش یک ساقه طنینی دارد

و نه اواز پری می رسد از روزن منظومه برف

تشنه زمزمه ام

.

.

پس چه باید بکنم

من که در لخت ترین موسم بی چلچله سال

تشنه زمزمه ام

بهتر انست که بر خیزم

رنگ را بر دارم

روی تنها یی خود نقش مرغی بکشم.........

چگونه دیوانه شدم

چگونه دیوانه شدم

 

از من می پرسید که چگونه دیوانه شدم . چنین روی داد : یک روز بسیار پیش از انکه خدایان بسیار به دنیا بییایند از خواب عمیقی بیدار شدم و دیدم که همه نقابهایم را دزدیده اند - همان هفت نقابی که خودم ساخته بودم و در هفت زندگیم بر چهره میگذاشتم . پس بی نقاب در کوچه های پر از مردم دویدم و فریاد زدم : دزد دزد دزدان نابکار . مردان و زنان بر من خندیدند و پارهای از انان از ترس من به خانه هایشان پناه بردند . هنگامی که به بازار رسیدم . جوانی که بر سر بامی ایستاده بود فریاد براورد :( این مرد دیوانه است ) . من سر بر داشتم که او را ببینم . خورشید نخستین بار چهره برهنه ام را بوسید و من از عشق خورشید مشتعل شدم و دیگر به نقابهایم نیازی نداشتم و گوئی در حالت خلسه فریاد زدم : رحمت رحمت بر دزدانی که نقابهای مرا بردند .

چنین بود که من دیوانه شدم

و از برکت دیوانگی هم به ازادی و هم به امنیت رسیدم . ازادی تنهایی و امنیت از فهمیده شدن . زیرا کسانی که مارا میفهمند چیزی را در وجود ما به اسارت میگیرند .

ولی مبادا که از این امنیت زیاد غره شوم . حتی یک دزد هم در زندان از دزد دیگر در امان است

خواهش بزرگ

خواهش بزرگ

اینجا میان خواهرم کوه و برادرم دریا نشسته ام .

هرسه در تنهایی یکی هستیم . و انچه مارا به هم میپیوندد مهری است ژرف و نیرومند و شگرف . اری از ژرفای خواهرم ژرف تر و از نیروی برادرم نیرومندتر واز شگفتی دیوانگی ام شگفت تر است .

هزاران هزار سال میگذرد از زمانی که نخستین سپیده دم ما را بر یکدیگر پدیدار ساخت و گر چه زایش وپرورش و مرگ جهان های بسیاری را دیدهایم همچنان پر شور و جوانیم .

ما پر شور و جوانیم ولی جفتی و دیدار کننده ای نداریم و گر چه همدیگر راپیوسته در اغوش گرفته ایم خوش و خرسند نیستیم . مگر از خواهش فروخورده و شور فرو نریخته چه خرسندی بر می اید ؟ ان خدای فروزانی که باید بستر خواهرم را گرم کند کی می اید؟ و اتش برادرم را کدام ماده رودی فرو می نشاند ؟ و کیست ان زنی که بر دل من فرمان براند ؟

در خاموشی شب خواهرم نام ان خدای اتشین را در خواب نجوا میکند و برادرم ان الهه سرد و فرودست را فرا میخواند اما من در خوابم که را میخوانم نمیدانم ؟

هنگامی که اندوه من به دنیا امد

هنگامی که اندوه من به دنیا امد

 

هنگامی که اندوه من بدنیا امد از او پرستاری کردم و با مهر و ملاطفت نگاهش داشتم . اندوه من مانند همه چیز های زنده رشد کرد و زیبا  و نیرومند شد و سرشار از شادی های شگرف .

من و اندوهم به یکدیگر مهر می ورزیدیم و جهان گرداگردمان را هم دوست میداشتیم . زیرا که اندوه دل مهربانی داشت و دل من هم از اندوه مهربان شده بود .

هر گاه من و اندوهم با هم سخن میگفتیم روزهامان پرواز میکردند وشبهامان اکنده از رویا بودند  زیرا که اندوه زبان گویایی داشت وزبان من هم از اندوه گویا شده بود .

هر گاه من واندوهم با هم اواز میخواندیم همسایگان ما کنار پنجره هاشان مینشستند و گوش میدادند . زیرا که اوازهای ما مانند دریا ژرف بود و اهنگهامان پر از یاد های شگفت .

هر گاه من و اندوهم با هم راه میرفتیم مردمان ما را با چشمان مهربان مینگریستند وبا کلمات بسیار شیرین با هم نجوا میکردند . بودند کسانی که از دیدن ما غبطه می خوردند . زیرا که اندوه چیز گرانمایه ای بود و من از داشتن ان سرافراز بودم .

ولی اندوه من مرد . مانند همه چیزهای زنده که میمیرند و من تنها ماندمه ام که با خود سخن بگویم و با خود بیاندیشم .

اکنون هر گاه سخن میگویم سخنانم به گوشم سنگین می ایند .

هر گاه اواز میخوانم همسایگانم برای شنیدن نمی ایند .

هر گاه هم در کوچه راه میروم کسی به من نگاه نمی کند .

فقط در خواب صداهائی می شنوم که با دلسوزی میگویند ( ببینید این خفته همان مردی است که اندوهش مرده است)

هنگامی که شادی من به دنیا امد

هنگامی که شادی من به دنیا امد

هنگامی که شادی من بدنیا امد او را در بغل گرفتم و روی بام خانه

 فریاد زدم ( ای همسایگان بیائید ...و ببینید زیرا که امروز شادی

 من بدنیا امده است بیائید و این موجود سرخوش را که در افتاب

 میخندد ببینید )

ولی هیچ یک از همسایگانم نیامدند تا شادی مرا ببینند و من بسیار د

ر شگفت شدم .

تا هفت ماه هر روز شادی ام را از بالای بام خانه جار میزدم - ولی

 هیچ کس به من اعتنائی نکرد . من و شادی ام تنها ماندیم . نه هیچ

کس سراغی از ما گرفت نه هیچ کس به دیدن ما امد .

انگاه شادی من پریده رنگ و پژمرده شد زیرا که زیبائی او در هیچ

دلی جز دل من جای نگرفت و هیچ لب دیگری لبش را نبوسید

 .

انگاه شادی من از تنهائی مرد .

اکنون من فقط شادی مرده ام را با اندوه مرده ام به یاد می اورم. ولی

 یاد یک برگ پائیزی ست که چندی در باد نجوا میکند و سپس

 صدائی از او بر نمی اید

 

 

تولد تولد تولدم مبارک........

سلام.

امروز تولدمه.....

نمیدونید چقدر پیام تبریک برام رسیده از همه ممنونم